اولین و بهترین فرصت

همیشه اولین فرصت بهترین فرصت نیست                                اما                                                                                    امکان داره آخرین فرصت باشه.

مزن ای عدو ...

مزن ای عدو به تیغم که به این قدر نمیرم

خبرش بده که جانم بدهم به مژدگانی

مده ای رفیق تو پندم که به کار در نبندم

تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی

یک نصفه روز من

صبح با صدای تلفن بیدار می شی، البته صدای حرف زدن با تلفن. از حرف زدنا می فهمی که داداشته از سربازی زنگ زده. باهاش حرف میزنی و بعد گوشی رو میدی اون یکی داداشت. تا تلفن قطع شد زنگ میزنی گوشی مامان بهش میگی حواست باشه ما چیزی نگفتیم تو هم نگو مامانی بیمارستان خوابیده. بعد از یک ساعت میری که مامانی رو از بیمارستان بیارین خونه. نمیدونی دلیلش چیه ولی میدونی اعصابت خورده. اعصاب نداری. توی خونه هم که همه میرن آرامش داشته باشن بدتر فشار روانی ایجاد میشه. آستانه تحریک هم که در اوجشه. ناهار هم که باقیمونده دیروزه. انگار مامان یه روز خونه نیاد نباید غذا بخوریم. غذا فسنجون بود البته ما فسشو دیدیم جونش دیروز تموم شده بود. بعد از یه مدتی میزنی بیرون تنها تو خیابون شاید تو این بعد از ظهری که خیابونا خلوته بتونی یکم آرامش پیدا کنی. تو حال و هوای خودتی و داری به دنیا، زمونه، خودت و تنها کسی رو که این همه سال دوستش داری و هنوز بهش نگفتی فکر میکنی. یه صدایی می شنوی. خیال میکنی تو رو صدا کردن در حال برگشتن به خودت میگی کی با من کار اره ولی نه انگار با تو بودن. یکی از دوستاته. یکی دیگه هم باهاش هست. پسرعموشه. بالاخره سوار ماشینشون میشی و میری. به قول اونا تو که داشتی پیاده می چرخیدی حالا سواره میگردی. اونام که یه نوار ترنس ذاشتن و دارن باهاش حال میکنن. تو ی مونی و دنیای خودت. اونا به خوبیای دنیا فکر میکنن تو به بدیاش. تموم فکرشون اینه که تو این خیابونا یه کسی رو پیدا کنن باهاش بلاسن. همین. تو به گاریچی که چندبرابر بیشتر از گاریش اسباب ریخته و داره اونا رو میبره تا یه پولی واسه زن و بچش جور کنه فکر می کنی اونا میگی یالا برو کنار دیگه. تو به دستمال فروش و گلفروش هایی که سر چهارراه میان بهت میگن چیزی نمیخوای فکر میکنی اونا میگن برو کنار بابا بزار راهمو ببینم. تموم فکرشون فقط یه چیزه. یه دختر بدبختی رو پیدا کنن باهاش برن تو یه خونه ای. ولی تو به این فکر می کنی اون بنده خدا اگه اوضاعش درست بود اگه بدبخت نبود بی پول نبود این کارو نمی کرد. اونم دوست داشت نجیب باشه از این مسخره بازیا تو خیابون راه نندازه. اصلأ دوست داشت از این کارا بکنه مگه از جونش سیر شده بیاد تو این مملکت از این کارا بکنه. اینا که این چیزا رو نمی فهمن فقط غریزه. به کسی کاری ندارن . چرا دنیا این شکلیه به اونا چه ربطی داره.

جبر و اختیار در دین زرتشت

مسأله جبر و اختیار، از دیرگاه اندیشه آدمی را به خود مشغول داشته است. در دین زرتشت بدون هیچ گونه استثنایی از اختیار یا آزادی گزینش جانبداری میشود. در دینهای دیگر بگونه ای دیگر است.

برای نمونه: مکاتبی در اسلام، جبر را می پذیرند. مکتب اشعری که بیشتر مکاتب حقوقی سنی(حنبلی، شافعی و مالکی) از آن پیروی می کنند طرفدار جبر است. به عقیده پیروان این مکتب خداوند هر که را هرگونه بخواهد خوب و متقی یابد و گناهکار می افریند. همه چیز مقدر است حتی خوب بودن و بد بودن. هنگامی که به آنان ایراد گرفته می شود که در این صورت چرا خداوند باید گناهکار را کیفر دهد؟ آیا مجازات گناهکار در این شرایط مخالف عدل الهی نیست؟ پاسخ می دهند که ان چه خداوند بخواهد و بکند عین عدل است و بشر اختیاری ندارد و حق سوال هم ندارد. مکتب سنی حنفی عقیده جبر را تعدیل کرده و می گوید نیت مهم است.

مکتب معتزله که تحت نفوذ فرهنگ ایرانی پدید آمد طرفدار اختیار است و در برابر مکتب اشعری قرار دارد.

در دین مسیح، مسأله جبر و اختیار از این جهت مهم است که آدمی بار آغازین گناه آدم را به دوش دارد. مسیح برای نجات بشر آمد و مصلوب شد تا بشر را از گناه برهاند.

بدیهی است که نظریه گناه آغازین هم مانند نظزیه جبر مورد قبول زرتشتیان نیست و طبق فلسفه دین زرتشت، همه بدون گناه و پاک متولد می شوند و هرکس با انتخاب راه خود در زندگی آینده خود را می سازد. همچنین نطریه بخشش گناه که در دین مسیح موقعیت خاص دارد، معادلی در دین زرتشت ندارد. در دین زرتشت هر کس بهره کار خود را خوب یا بد دریافت می کند.

عاشقانه

دلیلش مهم نیست، و یا حداقل من دلیلشو نمی دونم ولی اینو می دونم که نمی تونم بهش فکر نکنم. تموم لحظه هام شده اون. همینطوری که راحت نیستم اونم که می بینم بدتر می شم.

فقط اون. فقط اون.

صبح تا شب فقط اون جلوی چشمامه. همیشه هم، آخرین باری که می بینمش جلوی صورتمه. هر دفعه زیباتر از دفعه قبل میشه. واقعأ دیگه نمی تونم تحمل کنم نمی دونم به این حسی که من دارم چی میگن ولی بدجوری داره اذیتم می کنه خیلی حالم بده واقعأ حالم بده.

از چهار سال پیش تا حالا مطمئنم که دوستش داشتم نمی گم عاشقش بودم ولی یه حسی بود یه احساسی توی من نسبت به اون وجود داشت که کم کم بزرگ شد و حالا به اینجا رسید. خیلی داغونم، دارم دیوونه میشم. منتظزم مرگم بیاد و همه چیز تموم بشه. خودکشی نمی خوام بکنم ولی از مرگ استقبال می کنم. به مامان اینا گفتم وقتی من مردم، جسدمو بسوزونن خاکش رو هم توی دریایی، رودخونه ای؛ جایی بریزن. واسم هم مراسم نگیرن.

دوست دارم بعد از این که مردم بتونم یه جوری با اون تماس پیدا کنم و بگم که چقدر دوستش داشتم و اون یادداشتهایی که تو حالتهای مختلف واسه چیزای مختلف که اکثرشون درباره اون بود رو به دستش بدم و بگم که بخوندشون. شاید بفهمه چقدر دوستش داشتم. اگر هم تو زنده بودنم بهش دادم دوست دارم بهش بگم فقط بهشون نخنده هرکاری میخواد باهاشون بکنه، بکنه ولی بهشون نخنده خیلی وقتا که اونا رو می نوشتم گریم میومد و حالم خیلی بد بود.

به او خدایی که میپرستم، به همونی که اعتقاد دارم این دنیا رو آفریده قسم میخورم دوستش دارم. فقط دوست دارم کنارش بشینم نه هیچ چیز دیگه فقط کنارش بشینم و نگاش کنم همین. فقط نگاش کنم. خیره بشم تو چشای قشنگش و نگاهشون کنم. خدا خودش می دونه چقدر دوستش دارم.