عاشوراپارتی

تا حالا شده یه بچه از شما یه چیز بخواد. حتمأ شده ادم وقتی میبیه یه بچه میگه فلان کارو بکن، واسش میکنه. حالا حساب کنید یه بچه سه ساله از شما بخواد یه کاری واسش بکنین. آدم خیلیم سنگدل باشه واسش اون کاره می کنه. حالا اون بچه همه چیزش مرتبه. شما حساب کنین یه دختربچه سه ساله که چند روزه آب نخورده میاد به عموش میگه عمو من تشنمه نمیری واسمون آب بیاری. ببینین اون موقع حضرت ابولفضل چی کشیده. یه بچه کوچولوی سه ساله که تشنگی طاقتش رو بریده بود با معصومیت میگه عمو من آب میخوام تشنمه. اگه شما بودین چی کار میکردین.

این جور که معلومه امام حسین حضرت ابولفضل و بقیه یارانشون مردن که پسردخترا بیان خیابون و عاشوراپارتی راه بندازن.  

دلق کهنه

پوستینی کهنه دارم من،

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود.

سالخوردی جاودان مانند.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.

جز پدرم، آیا کسی را میشناسم من، کز نیاکانم سخن گفتم؟

نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه خونشان

کرده جا را بهر هرچیز دگر، حتی برای آدمیت تنگ،

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن که من گفتم.

جز پدرم آری من نیای دیگری نشناختم هرگز.

نیز او چون من سخن می گفت.

همچنین دنبال کن تا آن پدرجدم،

کاندر اخم جنگلی، خمیازه کوهی روز و شب می گشت، یا می خفت.

این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،

تا مذهب(mozahab) دفترش را گاه گه میخواست

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید، رعشه افتادش اندر دست.

در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید،

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد برمیخاست:

هان کجایی، ای عموی مهربان! بنویس/

ماه نو را دوش ما با چاکران در نیمه شب دیدیم.

مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید.

در کدامین عهد بوده ست اینچنین، آیا آنچنان، بنویس.

لیک هیچ غم مباد از این، ای عموی مهربان، تاریخ!

پوستینی کهنه دارم من که می گوید از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخربودن ها گناهی نیست.

پوستینی کهنه ارم من، سالخوردی جاودان مانند.

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز گویم چون و نگوید چند.

سالها پیشتر در ساحل پرساحل جیحون

بس پدرم از جان و دل کوشید، تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد.

او چنین می گفت و بودش یاد:

داشت کم کم شبکلاه و جبه من نوترک میشد،

کشتگاهم برگ و بر میداد.

ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست.

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هرچه باداباد.

تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشف رودم(kashaf

پوستین کهنه دیرینه ام با من.

اندرون چاله ناچار مالامال نور معرفت شد باز؛ هم بدانسان کز اول بود.

باز او ماند و سه پستان وگل زوفا؛ باز او ماند و سکنگور و سیه دانه.

وآن بآیین حجره زارانی کآنچه بینی در کتاب تحفه هندی،

هر یکی خوابیده او را در یکی خانه/

روز رحلت پوستینش رابه ما بخشید.

ما پس از او پنج تن بودیم.

من بسان کاروان سالارشان بودم.

کاروان سالار ره نشناس، اوفتان خیزان،

تا بدین غایت که بینی، راه پیمودم.

سالها زین پیشتر من نیز خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد.

با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:

این مبادا! آن باد!

ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

پوستینی کهنه دارم من، یادگار از روزگارانی غبارآلود.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.

های فرزندم! بشنو و هشدار بعد من این سالخورد جاودان مانند

با بر و دوش تو دارد کار. لیک هیچت غم مباد از این.

کو کدامین جبه زربفت رنگین میشناسی تو

کز مرقع پوستین کهنه من پاکتر باشد؟

با کدامین خلعتش آیا بدل سازم که م نه در سودا ضرر باشد؟

آی دخترک جان!

همچنانش پاک و دور از رقعه آلودگان می دار.

شعری از مهدی اخوان ثالث

انقلاب شاه و مردم

۶ بهمن انقلاب شاه و مردم گرامی باد.

یادشان گرامی باد پدر و پسری که ایران را ساختند امروز ۶ بهمن سالروز انقلاب سفید بود.

۶ بهمن انقلاب شاه و مردم

43 سال از انقلاب شاه و مردم گذشت.

روانشان پاک باد پدر و پسری که ایران را ساختند. امروز 6 بهمن بود سالروز انقلاب سفید.

به خدا دوستت دارم

اینایی که بالا نوشته شده مال چند روزه پیشه ولی قسمت پایینی رو امروز نوشتم

به خدا دوستت دارم. به خدا به اندازه تموم زندگیم دوستت دارم. ولی از این میسوزم که تو نمیدونی دوستت دارم.

هر روز به تو فکر می کنم دیگه فکر کردن به تو تموم لحظه هامو گرفته. هر روز میرم بیرون دور میزنم و تموم مدت به تو فکر می کنم اگه تو هم کنار من بودی چی می شد. هر وقت هم که میخوام بیام خونه به خودم میگم که وقتی اومدم شما خونه ما هستین. چند شب پیش وقتی اومدم سر کوچه ماشین خالت اینا رو شناختم به خودم امید دادم که شما هم اومدین ولی هرچی نگاه کردم ماشین شما رو ندیدم ولی بازم ناامید نشدم وقتی کفشها رو دیدم فهمیدم که نه خبری نیست.

مثل این که با ما قهر کردین خیلی وقته پیش ما نیومدین  به مامان بابا بگو بیان اینجا دیگه . به خدا دوستت دارم.

خیلی سخته دوستت دارم ولی تو میدونی اینو مطمئنم که یه روز از همین روزا بهت میگم. بالاخره دفترمو بهت نشون میدم امیدوارم بتونی دستخطمو بخونی. به قول خودم اونا گنگ گفته های منن. گنگ گفته هایی که فقط برای تو گفته شدن.

توی دفترم تا دلت بخواد اسمتو نوشتم ولی اینجا میترسم یه آشنا اسمتو ببینه.

                                                    ************

چه عجب مارو قابل دونستین بابا، بعد از یه عمری اومدین اینجا. به خدا دوستت دارم ولی نمیدونم چه جوری بهت بگم. هر روز میبینمت خوشکلتر از دفعه پیش میشی. انگار همزاد ماه جلوم وایساده. یه چیزو دوست دارم بدونم اونم اینه  که تو هم منو دوست داری یانه؟ هر وقت فکر می کنم به آینده همه چیزو روشن می بینم و تو رویاهام تو رو کنار خودم می بینم میخوام گریه کنم و زار زار اشک بریزم.

آهای ابرای آسمون چتونه شماهم مگه مثل من کسی رو میخواین که نمیتونین بهش برسین. نمیدونم چرا خدا هرچی ابر عاشق داشت تو شهر ما فرستاد. یکی دوماهه که ابرا همینطوری گریه میکنن البته بعضی اوقات کوتاه میان ولی دوباره روز از نو و روزی از نو.

اگه آدم بره روی نوک کوه از اون بالا پایینو نگاه کنه به آدم چه حالی میده سرتاپات یه لحظه میلرزه. انگار مور مور میشه آدم. من یه بار کوههای تالش رو رفتم و اینکار رو کردم داشتم از ترس میمردم. البته شیطان کوه رو هم رفتمولی اونجا که دیگه ترس تداره. خلاصه میخواستم بگم اون موقع یه جور حسی به من دست داد که بعدها که یه لحظه نگات کردم همون نگاه معروفو میگم همون حس بهم دست داد. رعشه گرفتم.

نمیتونم حواسموجمع کنم و بنویسم. وقتی میخوام از تو بنویسم نمیتونم حواسمو جمع کنم آخه وقتی به تو فکر می کنم دیگه نمیتونم بنویسم. تو اینقدر بزرگی که نمیشه به چیز دیگه ای مشغول شد.

نمیتونم اسمتو اینجا بنویسم چون اگه یه آشنا اینو بخونه دیگه هیچی. ولی بدون تا دلت بخواد توی دفتر شخصسم اسمتو نوشتم. امروز واست یه قطعه گفتم.

به ماه که همزادشی قسم که دوستت دارم.