فقط تونستم بهش بگم سلام.
اون چه چیزی داشت که تو ازش خوشت میومد؟
شاید میلیونها چیز خیلی کوچیک که وقتی با هم جمعشون می کردیم مفهموشون این بود که ما باید با هم می بودیم. و من اینو ائلین باری که اونو دیدم فهمیدم انگار رسیدم خونه تنها خونه ای که در تمام زنگیم شناختم. من فقط دستشو گرفتم که از ماشین پیاده بشه از همون موقع فهمیدم انگار جادویی بود.
سلام!