فقط تونستم بهش بگم سلام

فقط  تونستم بهش بگم سلام.

اون چه چیزی داشت که تو ازش خوشت میومد؟

شاید میلیونها چیز خیلی کوچیک که وقتی با هم جمعشون می کردیم مفهموشون این بود که ما باید با هم می بودیم. و من اینو ائلین باری که اونو دیدم فهمیدم انگار رسیدم خونه تنها خونه ای که در تمام زنگیم شناختم. من فقط دستشو گرفتم که از ماشین پیاده بشه از همون موقع فهمیدم انگار جادویی بود.

میخوام هر روز صبح از جام بلند شم در تمام طول روز تنفس کنم و بعد از مدتی دیگه لازم نباشه که به خودم یادآوری کنم که هر روز از جام بلند شم و در طول روز تنفس کنم و بعد از یه مدت دیگه لزومی نداشته باشه که فکر کنم زمانی چه زندگی کامل و فوق العاده ای داشتم.
نظرات 1 + ارسال نظر
توحید شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:04 ب.ظ http://www.khanehbaramvaj.blogsky.com/

سلام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد