یک نصفه روز من

صبح با صدای تلفن بیدار می شی، البته صدای حرف زدن با تلفن. از حرف زدنا می فهمی که داداشته از سربازی زنگ زده. باهاش حرف میزنی و بعد گوشی رو میدی اون یکی داداشت. تا تلفن قطع شد زنگ میزنی گوشی مامان بهش میگی حواست باشه ما چیزی نگفتیم تو هم نگو مامانی بیمارستان خوابیده. بعد از یک ساعت میری که مامانی رو از بیمارستان بیارین خونه. نمیدونی دلیلش چیه ولی میدونی اعصابت خورده. اعصاب نداری. توی خونه هم که همه میرن آرامش داشته باشن بدتر فشار روانی ایجاد میشه. آستانه تحریک هم که در اوجشه. ناهار هم که باقیمونده دیروزه. انگار مامان یه روز خونه نیاد نباید غذا بخوریم. غذا فسنجون بود البته ما فسشو دیدیم جونش دیروز تموم شده بود. بعد از یه مدتی میزنی بیرون تنها تو خیابون شاید تو این بعد از ظهری که خیابونا خلوته بتونی یکم آرامش پیدا کنی. تو حال و هوای خودتی و داری به دنیا، زمونه، خودت و تنها کسی رو که این همه سال دوستش داری و هنوز بهش نگفتی فکر میکنی. یه صدایی می شنوی. خیال میکنی تو رو صدا کردن در حال برگشتن به خودت میگی کی با من کار اره ولی نه انگار با تو بودن. یکی از دوستاته. یکی دیگه هم باهاش هست. پسرعموشه. بالاخره سوار ماشینشون میشی و میری. به قول اونا تو که داشتی پیاده می چرخیدی حالا سواره میگردی. اونام که یه نوار ترنس ذاشتن و دارن باهاش حال میکنن. تو ی مونی و دنیای خودت. اونا به خوبیای دنیا فکر میکنن تو به بدیاش. تموم فکرشون اینه که تو این خیابونا یه کسی رو پیدا کنن باهاش بلاسن. همین. تو به گاریچی که چندبرابر بیشتر از گاریش اسباب ریخته و داره اونا رو میبره تا یه پولی واسه زن و بچش جور کنه فکر می کنی اونا میگی یالا برو کنار دیگه. تو به دستمال فروش و گلفروش هایی که سر چهارراه میان بهت میگن چیزی نمیخوای فکر میکنی اونا میگن برو کنار بابا بزار راهمو ببینم. تموم فکرشون فقط یه چیزه. یه دختر بدبختی رو پیدا کنن باهاش برن تو یه خونه ای. ولی تو به این فکر می کنی اون بنده خدا اگه اوضاعش درست بود اگه بدبخت نبود بی پول نبود این کارو نمی کرد. اونم دوست داشت نجیب باشه از این مسخره بازیا تو خیابون راه نندازه. اصلأ دوست داشت از این کارا بکنه مگه از جونش سیر شده بیاد تو این مملکت از این کارا بکنه. اینا که این چیزا رو نمی فهمن فقط غریزه. به کسی کاری ندارن . چرا دنیا این شکلیه به اونا چه ربطی داره.
نظرات 2 + ارسال نظر
آدینه بوک چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:08 ب.ظ http://www.adinehbook.com

سلام. به فروشگاه اینترنتی کتاب و CD آدینه بوک با تحویل رایگان هم سر بزنید.

پیمان چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:15 ب.ظ http://www.gorgeous.persianblog.com

سلام.مطلبت رو کامل خوندم.من با هات موافقم اما فکر نکنم اون بچه های دستمال فروش کنار چهار راه به فکر دختر بازی باشند چون انقدر بد بختی دارند که به اون ها فکر کنند.در ضمن دنیا بد نیست یه عده ای که دنیا (ایران) دست اون هاست دنیا رو واسمون بد کردند.

سلام تشکر که نظر دادی من اون دستمال فروش رو نمی گفتم دنبال دختر بازیه من اونایی که باهاشون بودم تقریبN تموم ژسرای این دوره رو می گفتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد