مهرداد چهارم شاه ایران با برادرش ارد اول اختلاف داشت و مجلس مهستان که نتوانسته بود اختلاف را حل کند .مهرداد را برکنار کرده و به جایش ارد را شاه کرد و مهرداد را به پادشاهی آذربایجان و میانرودان منصوب کرد. مدتی بعد اختلافها دوباره بالا گرفت. ظاهرأ علت این اختلافها عدم تمایل مهرداد برای بیرون راندن رومی ها از شرق آسیای صغیر بود. مهرداد در سال 55 پیش از میلاد توسط سورنا سردار نامی ایران بازداشت شد، مجلس مهستان ایران به اتهام خیانت به کشور و تلاش برای تبانی با رومیان و پناهندگی به آنها اعدام کرد.
وقتی ارد به پادشاهی رسید روم در حد اعتلای خود بود و سراسر سوریه و فینیقیه در دست روم بود. در این زمان سه سردار مهم و نامدار تاریخ روم فرماندهی سه ارتش روم را داشتند. پومپه در روم بود و اسپانیا را نیز به او داده بودند، ژولیوس سزار فرمانروای بخش مرکزی امپراطوری روم بود و کراسوس فرمانروای سوریه بود.
کراسوس سالخورده که مردی بود خسیس و طماع، خواب به دست آوردن سرافرازیها و پیروزیهایی همانند آنجه سزار و پومپه به دست آورده بودند را می دید. او خیال میکرد لشکرکشیهایش به سمت شرق از کامیابی های اسکندر هم درخشانتر خواهد شد.
کراسوس به ایران اعلان جنگ نمود و از ایران گروهی برای مذاکره به سوریه رفتند. گروه مذاکره کننده به کراسوس گفتند که اگر این لشکر را رومیها فرستاده اند با اها جنگ می کنند و اگر به انگیزه شخصی است پادشاه ایران کراسوس را به خاطر پیری می بخشد و فقط کافیست که مناطق اشغال شده بازپس داده شود. کراسوس به طعنه گفت: نیتم را در سلوکیه به شما اعلام می کنم. مسنترین فرد گروه ایرانی که « ویزی گس» نام داشت در جواب کراسوس خنده ای کرد و گفت: کراسوس اگر در دست من مویی دیدی سلوکیه را هم خواهی دید. بعد از این ماجراها در اردوی رومیها ترس افتاد و کراسوس را از این جنگ منع می کردند اما کراسوس گوش به حرف آنها نمی داد.
شاهنشاه ارد که جنگ را ناگزیر می دید سپه سالار سورنا را با یک سپاه به سلوکیه فرستاد و خود نیز برای گوشمالی دادن به ارته باد شاه ارمنستان که گول کراسوس را خورده و قول همکاری به رومی ها داده بود عازم شد.
وقتی کراسوس به فرات رسید رییس یکی از قبایل عرب که از طرف ایرانیها فرستاده شده بود کراسوس را فریفت که سورنا با عده ای کم از سربازان است و قرار است که شاهنشاه به او ملحق شود و این بهترین فرصت برای کراسوس است تا سورنا را شکست دهد. کراسوس گول خورده و به دنبال مرد عرب راهی بیابانهای نواحی حران شد درست همان جایی که سورنا می خواست......
ادامه اش را در مطلب بعدی خواهم نوشت.
سلامت را نخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و بیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل امروز که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون
ابری شود تاریک چو دیواری سد در پیش چشمانت
نفس کینه است
پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیراهن چرکین
هوا بس ناجوان مردانه سرد است آآآآیییی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای
منم من میهمان هر شبت لولیوش مغموم
منم من سنگ تیپاخورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از سنگم همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بی گه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به طاقوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر،
درها بسته، سرها در گریبان،
دستها پنهان، نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلورآجین، زمین دل مرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و مال.
زمستان است.
شعری زیبا از مهدی اخوان ثالث(م. امید)
اسکندر مقدونی پس از تصرف خزانه شوش به طرف پرسپولیس و پاسارگاد روانه شد، از کارون گذشته از طریق اهواز و بهبهان وارد ولایت اوکسیان گردید و پس از مطیع کردن آنجا سپاهش را به دو دسته تقسیم کرد و گروهی را از طرف جلگه به پارس روانه کرد و خود با نصف دیگر از راه کوهستان غارت کنان پیش رفت و تا سه روزبعد وارد پارس شد و در روز پنجم به دربند پارس رسید.
این منطقه که باید کهگیلویه و بویراحمد کنونی باشد را سردار رشید آریوبرزن در اختیار داشت و منتظر بود تا اسکندر وارد شود، تا جنگ را شروع کند. آریوبرزن در این تنگه دیواری ساخته بود و وقتی که مقدونیه ای ها به اییکه او میخواست رسیدند دستور غلتانیدن سنگهای بزرگ از بالای کوه بر سر دشمن را داد. این سنگها گروهان پس از گروهان دشمن را به هلاکت می رسانید. علاوه بر آن باران تیر و سنگ هم بر دشمن می بارید. اسکندر که مغرورانه به این تنگه وارد شده بود حالا دیگر اندوهگین خجل دستور عقب نشینی داد.
پس از عقب نشینی، یک اسیر که اهل لیکیه بود به اسکندر گفت که راهی وجود دارد که از آنجا می توان به پشت سپاه ایران رفت. پس از ان اسکندر سپاه را به دو دسته تقسیم کرد یک دسته را آنجا داشت و خود با دسته دیگر به پشت سپاه ایران رفت. بدین ترتیب به خاطر راهنمایی یک لیکیایی ایرانیها دیدند که از هر طرف در محاصره هستند. اما با این وجود آریوبرزن و سپاهش تسلیم نشده و نبردی کردند که خاطره اش در تاریخ ماند.
نبرد سخت بود و پافشاری ایرانیهای شبیخون خورده به اندازه ای بود که مردان غیر مسلح و نا آماده پارسی به مقدونیه ای ها حمله کرده وبا سنگینی خود آنها را از اسب پایین می کشیدند و بعد با تیرهای خود آنها، مقدونیه ای ها را به هلاکت می رساندند. دراین احوال آریوبرزن با چهل سوار و پنچ هزار پیاده خود را بی پروا به سپاه اسکندر زد و عده زیادی از آنها را کشت و البنه تلفات زیادی هم داد ولی توانست که از میان سپاه مقدونیه عبور کند یعنی از محاصره بیرون جست. او این کار را کرد تا به کمک پایتخت بشتابد و قبل از رسیدن مقدونیه ایها به آنجا برسد اما سپاه دشمن که از طرف جلگه به طرف پارس آمده بود مانع اجرای قصد او شد. در این زمان او در موقع پرمخاطره ای واقع شد از طرفث نمی توانست وارد شهر شود و از طرف دیگر سپاه دشمن در تعقیبش بودند . با وجود این وضعیت یأس آور آریوبرزن تسلیم نشد و به همراه سربازان فداکارش، از جان گذشت و خود را به صفوف مقدونی زد. آنها چنان مردانه جنگیدند و با شجاعت و از جان گذشتگی به جنگ ادامه دادند تا بالاخره همه شان شرافتمندانه به خاک افتادند و قربانی حیثیت ایران شدند و البته یادشان را برای همیشه جاودان ساختند.
شکست آریوبرزن راه را برای رسیده اسکندر به پارس باز کرد او که ار دست اریوبرزن در خشم بود در سرراه هر روستایی که دید دستور داد تا بهآتش بکشندش و مردم را کشتار کرد.
آری آریوبرزن مدافع دربند پارس سرداری بود که کاملأ ادای وظثفه کرد و امثال او در تاریخ ایران نادر است. کسانی که تا پای جان در راه حیثیت ایران ایستادند و با خون خود این مملکت را برپا داشتند. چه خوش گفت شاعر خوش قریحه: مگر آتش اسکندر حریف بودن ما شد؟
یاد باد آریو برزن و آریوبرزنها را که به خاطر ایران به خاک افتادند.
دشت ها آلوده است
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغ که همه مزرعه دلها را
علف کین پوشانده است.
هیچ کس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست.
شعری زیبا و تفسیری بجا از مردم امروز میهن از شاعر توانای ایران حمید مصدق.