وای باران باران شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست.
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای باران باران پر مرغان نگاهم را شست.
خواب رویای فراموشیهاست!
خواب را دریابم، که در آن دولت خاموشیهاست.
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من میگوید:
« گر چه شب تاریک است دل قوی دار که سحر نزدیک است.»
دل من، در دل شب، خواب پروانه شدن می بیند.
مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند.
آسمانها آبی - پر مرغان صداقت آبیست-
دیده در آینه صبح تو را می بیند.
از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه، از آن پاکتری.
تو بهاری؟
- نه، بهاران از توست.
از تو میگیرد وام هر بهار این همه زیبایی را.
هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو!
شعری از حمید مصدق
بارون داره می یاد ولی من زیر پتو قائم شدم تا سردم نشه. اینجا همیشه بارون می یاد ولی این فصل بارونش سرده آخه زمستونه. خب زمستونم سرده دیگه. صدای بارونو راحت می تونی بشنوی. صدایی که می خوره زمین. دوستت دارم. خیلی وقته که دوستت دارم ولی تا حالا نگفتمو نمی دونم تو میدونی یا نه. نمی دونم تو هم منو دوست داری یا نه. اون روزایی که بچه بودیمو خیلی دوست دارم. آخه اون روزا کسی نمی گفت چرا با همین. با هم بازی می کردیم و کسی به همون حرف نمی زد. الان ولی نمی تونیم. یادش بخیر.
دست مزن! چشم ببستم دو دست
راه مرو! چشم دو پایم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم ببستم دهن
هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
چند روی همچو خران زیر بار؟
سر ز فضای بشریت بر آر!
سید اشرف الدین( نسیم شمال)
آرشاویر شاه سه پسر و یک دختر داشت . بزرگترین پسرش آرداشس بود دومین پسرش قارن و سومین پسر سورنا بود و خواهرشان هم گشمgoschem بود. آرداشس پسر بزرگ بعد از او به شاهی می رسید و بعد از او اعقابش به این مقام می رسیدند و برادرانش به اسم مملکتشان و املاک وسیعی که دارند پهلو خوانده می شدند و مقرر شد که اگر آرداشس اولاد ذکور نداشت برادرهایش به تخت می نشینند. بنابراین پس از اعقاب آرداشس خانواده های برادرها و خواهرش بر همه امتیاز دارند: یکی خانواده قارن پهلو است، دیگری خانواده سورن پهلو است و سومی خانواده اسهبد پهلو. می گویند که سن گرگوار مبلغ و مروج مذهب مسیح در ارمنستان از نژاد سورن پهلو بوده است.
بعد از آن که مجلس مهستان شاه را انتخاب نمود تاجگذاری او به عمل می آمد و تاج را باید شخصی که رییس خانواده سورن بود بر سر شاه بگذارد که این مقام در خانوداه سورن ارثی بود. همین شخصی که تاج را بر سر شاه می گذاشت شغل سپه سالاری سپاه را نیز بر عهده داشت.
سورنا از حیث نژاد و ثروت و نام بعد از پادشاه مقام اول را داشت. از جهت شجاعت و حزم در میان پارتیها اول کس بود و از حیث قد و قامت از کسی عقب نمی ماند. وقتی که مسافرت می نمود هزار شتر بار و بنه او را حرکت می داد دویست اربه حرم او نقل می کرد و هزار سوار غرق آهن و پولاد و بیش از آن سپاهیان سبک اسلحه همراه او بودند، زیرا دست نشانده هایش می توانستند ده هزار سوار برای او تدارک کنند. نجابت خانوادگی اش این حق ارثی را به او می داد که در روز جشن تاجگذاری پادشاهان پارت، کمر پادشاهی را ببندد. این سردار ارد را بر تخت نشاند و حال آن که او را رانده بودند. او شهر سلوکیه را گرفت و اول کسی بود که بر دیوار شهر برآمده با دست خود اشخاصی را که مقاومت می کردند به زیر افکند. او در این وقت سی سال بیش نداشت و با وجود این حزم و عقل او باعث نامی بزرگ برای او شده بود و اساسأ احتیاط و حزم او بود که کراسوس را در هم شکست. زیرا ابتدا جسارت و نخوت کراسوس و بعد یأسی که از بدبختیهایش حاصل شد، به آسانی او را در دامهایی افکند که سورنا برایش گسترده بود.
سورنا از صورتی لطیف برخوردار بود که بر خلاف نام جنگیش است زیرا آن را مانند مادی ها می آراست یعنی گلگون می کرد، لباس مادی می پوشید و موهای پیشانی را از یکدیگر جدا میساخت و حال آن که پارتی ها مانند سکاها می گذاشتند که موهایشان به طور طبیعی بروید تا مهیب تر به نظر برسد.
در مورد سورنا باید گفت که بزرگترین سردار ایران تا زمان خودش بوده است زیرا سرداران ایران تا آن زمان به اتثنای بغابوخش رام کننده مصر، در مقابل یونانیان بهره مندی نداشتند و دولت هخامنشی بالاخره با سیاست و پول یونان را مجبور کرد در مدار امیال دربار ایران بگردد.
و اما سرانجام سورنا چه شد؟ جنگ با کراسوس و شکست دادن کراسوس برای سورنا که فاتح آن بود نتیجه معکوس داد و به جای این که ارد پاداشهای خوب به او بدهد به نامش رشک برده ( زیرا در آن زمان سورنا محبوب ترین شخص در میان مردم بود) نابودش کرد. پس از او دولت پارت سرداری به لیاقت و رشادت او نیافت زیرا سیلاک که پس از او می آمد کار نمایانی در جنگ با کراسوس نکرده بود. ارد حق ناشناسی بزرگی نسبت به سورنا بروز داد به خصوص که او مهرداد سوم اشکانی را شکست داده بود و ارد را بر تخت نشانده بود. سورنا مظلوم واقع شد ولی در تاریخ ایران نامش برای همیشه جاودان ماند.
پاینده یاد سورنا و سورناهایی که خاکشان را از خونشان مقدس تر می دیدند.
رومیها در این وقت سپاه ایران را می بینند که بر خلاف گفته ها و انتظارشان سپاه کوچک و ناچیزی بود و علتش هم این بود که سورنا قسمت بزرگ سپاه را که همان قسمت اصلی بود را در پشت این سپاه قرار داده بود. و برای این که درخشندگی اسلحه ها نمایان نشود دستور داده بود اسلحه ها را با پوست یا ردایی بپوشانند.
وقتی که سپاه روم به آنها رسید در تمام دشت فریادهای وحشت آور و ترسناک برخاست، این صدا که از طرف پارتیها برخاسته بود شبیه صدای جانوران و صدای رعد که با هم درآمیخته شده باشد برای این بود که رومیها را بترسانند. وقتی که رومیها کاملأ ترسیده بودند ایرانیا روپوشها را از روی کلاه خود ها واسلحه ها برداشتند و چنان نوری ایجاد شد که انگار آتش است.
ایرانی ها که عمق سپاه روم را دیدند وانمود کردند که عقب نشینی کردند ولی چنان گروه های مربعی روم را احاطه کردند که رومیها نتوانستند از نیت ایرانی ها آگاه شوند. تیراندازان ماهر پارتی شروع به انداختن تیر کردند و همین طور ادامه دادند . کراسوس که فکر میکرد تیرها تمام می شود دستور ایستادگی داد اما وقتی فهمید که در پشت سپاه ایران شترهایی حامل تیر وجود دارد به پسرش پوپلیوس دستور داد که خود را به دشمن برسان و جلوی آنها را بگیر. پوپلیوس به طرف دشمن رفت اما ایرانیها عقب نشینی کردند ( که این نوع عقب نشینی یا جنگ فرار و حمله سبک جنگ پارتیها بود.) رومیها که فکر می کردند جنگ را برده اند به تعقیب پارتیها پرداختند اما وقتی کاملأ از سایر لشکر روم دور شدند فهمیدند که گول خورده اند چون پارتیها با عده زیادی سواره نظام برگشته بودند. تیرهای پارتیها یکی پس از دیگری رومی ها را از پای در می اورد و آنا هم که زنده بودند نم توانستند از خود دفاع کنند. بالاخره رومیها به عقب برگشتند و در تپه ای کوچک از شن پناه گرفتند اما پستی و بلندی زمین اجازه نمی داد که آنها دور هم گرد بیایند و از خود محافظت کنند. پارتیها پوپلیوس را کشتند و فقط از رومیها 500 نفر زنده مانده بود که آنها هم اسیر شدند.
پارتیها سر پوپلیوس را بر روی نیزه کردند و با صدای مهیبی به رومیها نزدیک می شدند و رومیها را به سخره می گرفتند. رومیها که این اوضاع را دیدند خونشان در بدنشان منجمد گشت. اما کراسوس دستور حمله داد و باز هم پارتیها رگبار تیر را آغاز کردند و تا شب ادامه دادند و بعد به اردویشان بازگشتند.
در این هنگام کراسوس تصمیم به فرار گرفت. ابتدا بخشی از افرادش را به حران فرستاد و بعد خودش نیز در نیمه شب به آنجا رفت. دسته هایی از سپاهش که نتوانستند راه رسیدن به شهر را بیابند توسط دسته جات اعراب کشته شدند. روز بعد سورنا 4000 تن از افراد کراسوس را که مجروح شده بودند و زجر می کشیدند و راهی برای نجاتشان نبود را از سر ترحم که دیگر زجر نکشند کشت. در این هنگام به دستور کراسوس شایعی باب کردند که کراسوس فرار کرده و به حران نرفته است و جمعی از دوستانش به حران رفته اند. اما سورنا گول نخورد و عده ای را فرستاد به اسم این که می خواهد با کراسوس مذاکره کند، مطمئن شود که او در حران هست یا نه. کراسوس هم که نمایندگان سورنا را دید سریعأ مذاکره را قبول کرد. سورنا هم فهمید که کراسوس در شهر است.
روز بعد سورنا شهر را محاصره کرد و خواستار کراسوس شد اما کراسوس در پایان روز از تاریکی شب استفاده کرد و فرار کرد و به سوریه رفت و در کوه سیناک پناه گرفت. سورنا که به آنجا رسید خواست که او را زنده دستگیر کند و پیشنهاد مذاکره داد. کراسوس به خاطر طغیان سپاهش که او را مسئول بدبختیشان مدانستند مجبور به قبول مذاکره شد. اوکتاویوس و سران سپاه با او به سمت محل مذاکره رفتند. سورن به کراسوس اسبی داد تا برآن سوار شده و بر روی آن بنشیند. البته سورنا گفت که پیمان صلح باید در فرات نوشته شود چون شما رومیها د به یاد اوردن پیمانهایتان فراموش کارید. اوکتاویوس در این کار نیرنگی دید و دهانه اسب را گرفت و غوغایی شد و کراسوس به دست سرباز ایرانی « پوماکرث» کشته شد.
سورنا سر کراسوس را برای شاهنشاه ارد که در این زمان شورشیان ارمنستان را بر سر جایشان نشانده بود فرستاد. کراسوس فصیح و نادان که خود را بزرگترین مرد جهان متمدن آن دوره می دانست به رومیها فهماند که نباید پایشان را از گلیمشان دراز تر کنند.......
ادامه این مطلب را فردا خواهم نوشت.