شاید ندونین بیست و یکم آذر چه روزیه. ولی من بهتون میگم. اگه از هخامنشیان و اشکانیان که دوران اوج ایران بودند بگذریم در تاریخ پر از زخم ایران میتونیم 21آذر ماه 1304 تا 25 شهریور1320 رو به عنوان طلایی ترین دوران تاریخ ایران بدونیم. مردی بر رأس کار بود که در یک کلام وطن پرست بود. کسی که ریشه دین را از سیاست برید. ملا ها را خانه نشین کرد. آره رضا شاه بزرگ کسی بود که ایران رو میخواست بسازه اما.... . همه چی به ایران داد شناسنامه، دانشگاه، رای دادن؛ رای دادن زنها، جاده سازی؛ سشماری؛ سرود ملی؛ بانک، شخصیت به زنها و خیلی چیزهای دیگه که آقایون امروز اسمشو استبداد میزارن. آره استبداد بود اما واسه آخوندا. دیگه نمی تونستن هر چی دلشون میخواست بگن. اون کسی نبود که ببینه با دین ملتو خر کنن.
ای بت نپرستیده بت خانه چه میدانی تو سنگ سیه بوسی من چشم سیاهی را
پس اون خنده ها چی بود؟
همه چیز ارزش نوشتن و یه گوشه گذاشتن و ازش مراقبت کردن رو نداره. ارزش حرمت قائل شدن رو نداره. بعضی چیزهارو میشه نوشت و گذاشت و رفت و به همه نشونشون داد. شاید اینا هم یه چیزایی مثل همونا باشن.
بعد از این همه مدت من هنوز نمی دونم تو هم منو دوست داری یا نه؟ ولی یه سوال هست که منو آزار می ده: تو اگه منو دوست نداری پس اون نگاه چی بود؟ از اون وقتی که منو نگاه کردی البته اون نگاه به خصوصو می گم هنوز یادم نرفته. هنوز اون صحنه رو یادمه. من فکر می کنم تو هم منو دوست داری . ولی شاید نه من این طوری خیال می کنم. ولی واقعأ ........
اون نگاه چی بود ماجراش.
خوب زندگی کردن اینه که با یه نفر دوست باشی و گل بگی و گل بشنوی؟ یه دوست دختر داشته باشی که هر روز بهش زنگ بزنی یا اون به تو زنگ بزنه. بری دم در مدرسش یا دانشگاهش. شبا با تلفن با هم حرف بزنین. غروبا به جای کلاس خصوصی که بابای بدبخت پولشو میده برین خیابون بگردین. با هم دیگه باشین و خوش بگذرونین و حال کنین و از جوونیتون لذت ببرین. گور بابای فهمیدن دنیا.
ولی واقعأ دوست دختر داشتن چیز بدی نیست، همدیگه رو دوست داشتن چیز بدی نیست. شاید واسه ما یه جوریه. به نظر امثال من دوست دختر دوست پسرا دارن واسه هم فبلم بازی می کنن. همه کاراشون مسخره بازیه. اگه واقعا هم دیگه رو دوست دارن واسه چی جلف بازی درمیارن مردم نگاشون کنن. عین آدم همدیگرو دوست داشته باشین.
یه چیزی هست به نام غم که سرتاپای منو گرفته. دارم می پوسم. می خوام پوست بندازم. مثل یه مار که پوستش کهنه شده میخوام پوست بندازم. یه روز صبح که از خواب بیدار شدم میخوام همه چیز خوب باشه نه عالی باشه. همه چیز سرجای خودش باشه. صبح که بیدار میشم راحت بیدار شم باز منو غم نگیره. اعصابم ناراحت نباشه. بعضی وقتا میخوام هیچی نفهمم مثل این بچه ننه هایی که دست همو می گیرن و تو خیابونا ول می گردن و فقط چهار تا دری وری به همدیگه تحویل میدن. خوش به حال اونایی که مغزشون اندازه یه گنجشکه.
ای شیر، ای نشسته تو غمگین وسوکوار
ای سنگ سرد سخت
تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی
یکبار نیز نعره بکش غرشی برآر
تا دیده ام تورا خاموش بوده ای
در ذهن همگنان بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای
در تو چرا صلابت جنگل نمانده است؟
در تو کنون مهابت از یاد رفته است
در تو شکوه و شوکت بر باد رفته است
باور کنم هنوز کز چشم وحش جنگل
هر غرش تو باز ره خواب می زند؟
باور کنم هنوز از ترس خشم تو
شبها پلنگ از سر کهسار دور دست،
دست طلب به دامن مهتاب میزند؟
از آسمان سربی یک ریز و تند ریزش باران است
از چشم شیر سنگی خونابه سرشک روان است
ای شیر سنگی، ای تو چنین واژگونه بدبخت
ای سنگ سرد سخت
همدرد تو منم
من نیز در مصیبت تو گریه می کنم.