غصه

خوب زندگی کردن اینه که با یه نفر دوست باشی و گل بگی و گل بشنوی؟ یه دوست دختر داشته باشی که هر روز بهش زنگ بزنی یا اون به تو زنگ بزنه. بری دم در مدرسش یا دانشگاهش. شبا با تلفن با هم حرف بزنین. غروبا به جای کلاس خصوصی که بابای بدبخت پولشو میده برین خیابون بگردین. با هم دیگه باشین و خوش بگذرونین و حال کنین و از جوونیتون لذت ببرین. گور بابای فهمیدن دنیا.

ولی واقعأ دوست دختر داشتن چیز بدی نیست، همدیگه رو دوست داشتن چیز بدی نیست. شاید واسه ما یه جوریه. به نظر امثال من دوست دختر دوست پسرا دارن واسه هم فبلم بازی می کنن. همه کاراشون مسخره بازیه. اگه واقعا هم دیگه رو دوست دارن واسه چی جلف بازی درمیارن مردم نگاشون کنن. عین آدم همدیگرو دوست داشته باشین.

یه چیزی هست به نام غم که سرتاپای منو گرفته. دارم می پوسم. می خوام پوست بندازم. مثل یه مار که پوستش کهنه شده میخوام پوست بندازم. یه روز صبح که از خواب بیدار شدم میخوام همه چیز خوب باشه نه عالی باشه. همه چیز سرجای خودش باشه. صبح که بیدار میشم راحت بیدار شم باز منو غم نگیره. اعصابم ناراحت نباشه. بعضی وقتا میخوام هیچی نفهمم مثل این بچه ننه هایی که دست همو می گیرن و تو خیابونا ول می گردن و فقط چهار تا دری وری به همدیگه تحویل میدن. خوش به حال اونایی که مغزشون اندازه یه گنجشکه.

شیر

ای شیر، ای نشسته تو غمگین وسوکوار

ای سنگ سرد سخت

تا کی سوار پیکر تو کودکان کوی

یکبار نیز نعره بکش غرشی برآر

تا دیده ام تورا خاموش بوده ای

در ذهن همگنان بیگانه بوده ای و فراموش بوده ای

در تو چرا صلابت جنگل نمانده است؟

در تو کنون مهابت از یاد رفته است

در تو شکوه و شوکت بر باد رفته است

باور کنم هنوز کز چشم وحش جنگل

هر غرش تو باز ره خواب می زند؟

باور کنم هنوز از ترس خشم تو

شبها پلنگ از سر کهسار دور دست،

دست طلب به دامن مهتاب میزند؟

از آسمان سربی یک ریز و تند ریزش باران است

از چشم شیر سنگی خونابه سرشک روان است

ای شیر سنگی، ای تو چنین واژگونه بدبخت

ای سنگ سرد سخت

همدرد تو منم

من نیز در مصیبت تو گریه می کنم.

شعری از حمید مصدق وصف حالی از ایران عزیز ما

نسل کشی

رسمی نه چندان دلپذیر در ایران رایج است که هر گاه شخصی بلند مرتبه از سفری می آید و یا شخصی از سفر مهمی باز می گردد و یا شانسی به کسی روی می کند، گوسفندی را قربانی میکنند.حتمأ تا بحال برای یک بار هم که شده این صحنه را دیده اید. شما همه این ها را حساب کنید و با تعداد گوسفندان قربانی در روز عید قربان مراسمی که در ایران و کشورهای مسلمان وجود دارد جمع ببندید.

گاهی اوقات با خودم فکر می کنم و بعد خدا را شکر می کنم که زمانی که ابراهیم می خواست اسماعیل را قربانی کند خداوند چاقویش را کند کرد و سر او را نبرید و به جایش گوسفند فرستاد وگرنه امروز به جای گوسفند سالانه چند جوان باید قربانی آداب وحشیانه ای این چنین می شدند.

وای باران باران

وای باران باران شیشه پنجره را باران شست.

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست.

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای باران باران پر مرغان نگاهم را شست.

خواب رویای فراموشیهاست!

خواب را دریابم، که در آن دولت خاموشیهاست.

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من میگوید:

« گر چه شب تاریک است دل قوی دار که سحر نزدیک است.»

دل من، در دل شب، خواب پروانه شدن می بیند.

مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند.

آسمانها آبی  - پر مرغان صداقت آبیست-

دیده در آینه صبح تو را می بیند.

از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال.

تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

- نه، از آن پاکتری.

تو بهاری؟

- نه، بهاران از توست.    

از تو میگیرد وام هر بهار این همه زیبایی را.

هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو!

شعری از حمید مصدق

عاشقانه

بارون داره می یاد ولی من زیر پتو قائم شدم تا سردم نشه. اینجا همیشه بارون می یاد ولی این فصل بارونش سرده آخه زمستونه. خب زمستونم سرده دیگه.  صدای بارونو راحت می تونی بشنوی. صدایی که می خوره زمین. دوستت دارم. خیلی وقته که دوستت دارم ولی تا حالا نگفتمو نمی دونم تو میدونی یا نه. نمی دونم تو هم منو دوست داری یا نه. اون روزایی که بچه بودیمو خیلی دوست دارم. آخه اون روزا کسی نمی گفت چرا با همین. با هم بازی می کردیم و کسی به همون حرف نمی زد. الان ولی نمی تونیم. یادش بخیر.

نمی دونم تا کی باید تو خونه بمونم و هیچی بهت نگم شاید یه روز از همین روزا اومدم همه چیزو بهت گفتم. تا کی میخوام بمونم عکستو ببینم و یا واست چیز بنویسم . خیلی دوست دارم.