مسأله جبر و اختیار، از دیرگاه اندیشه آدمی را به خود مشغول داشته است. در دین زرتشت بدون هیچ گونه استثنایی از اختیار یا آزادی گزینش جانبداری میشود. در دینهای دیگر بگونه ای دیگر است.
برای نمونه: مکاتبی در اسلام، جبر را می پذیرند. مکتب اشعری که بیشتر مکاتب حقوقی سنی(حنبلی، شافعی و مالکی) از آن پیروی می کنند طرفدار جبر است. به عقیده پیروان این مکتب خداوند هر که را هرگونه بخواهد خوب و متقی یابد و گناهکار می افریند. همه چیز مقدر است حتی خوب بودن و بد بودن. هنگامی که به آنان ایراد گرفته می شود که در این صورت چرا خداوند باید گناهکار را کیفر دهد؟ آیا مجازات گناهکار در این شرایط مخالف عدل الهی نیست؟ پاسخ می دهند که ان چه خداوند بخواهد و بکند عین عدل است و بشر اختیاری ندارد و حق سوال هم ندارد. مکتب سنی حنفی عقیده جبر را تعدیل کرده و می گوید نیت مهم است.
مکتب معتزله که تحت نفوذ فرهنگ ایرانی پدید آمد طرفدار اختیار است و در برابر مکتب اشعری قرار دارد.
در دین مسیح، مسأله جبر و اختیار از این جهت مهم است که آدمی بار آغازین گناه آدم را به دوش دارد. مسیح برای نجات بشر آمد و مصلوب شد تا بشر را از گناه برهاند.
دلیلش مهم نیست، و یا حداقل من دلیلشو نمی دونم ولی اینو می دونم که نمی تونم بهش فکر نکنم. تموم لحظه هام شده اون. همینطوری که راحت نیستم اونم که می بینم بدتر می شم.
فقط اون. فقط اون.
صبح تا شب فقط اون جلوی چشمامه. همیشه هم، آخرین باری که می بینمش جلوی صورتمه. هر دفعه زیباتر از دفعه قبل میشه. واقعأ دیگه نمی تونم تحمل کنم نمی دونم به این حسی که من دارم چی میگن ولی بدجوری داره اذیتم می کنه خیلی حالم بده واقعأ حالم بده.
از چهار سال پیش تا حالا مطمئنم که دوستش داشتم نمی گم عاشقش بودم ولی یه حسی بود یه احساسی توی من نسبت به اون وجود داشت که کم کم بزرگ شد و حالا به اینجا رسید. خیلی داغونم، دارم دیوونه میشم. منتظزم مرگم بیاد و همه چیز تموم بشه. خودکشی نمی خوام بکنم ولی از مرگ استقبال می کنم. به مامان اینا گفتم وقتی من مردم، جسدمو بسوزونن خاکش رو هم توی دریایی، رودخونه ای؛ جایی بریزن. واسم هم مراسم نگیرن.
دوست دارم بعد از این که مردم بتونم یه جوری با اون تماس پیدا کنم و بگم که چقدر دوستش داشتم و اون یادداشتهایی که تو حالتهای مختلف واسه چیزای مختلف که اکثرشون درباره اون بود رو به دستش بدم و بگم که بخوندشون. شاید بفهمه چقدر دوستش داشتم. اگر هم تو زنده بودنم بهش دادم دوست دارم بهش بگم فقط بهشون نخنده هرکاری میخواد باهاشون بکنه، بکنه ولی بهشون نخنده خیلی وقتا که اونا رو می نوشتم گریم میومد و حالم خیلی بد بود.
فقط تونستم بهش بگم سلام.
اون چه چیزی داشت که تو ازش خوشت میومد؟
شاید میلیونها چیز خیلی کوچیک که وقتی با هم جمعشون می کردیم مفهموشون این بود که ما باید با هم می بودیم. و من اینو ائلین باری که اونو دیدم فهمیدم انگار رسیدم خونه تنها خونه ای که در تمام زنگیم شناختم. من فقط دستشو گرفتم که از ماشین پیاده بشه از همون موقع فهمیدم انگار جادویی بود.