سیب

تو به من خندیدی و 

نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زدن از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالها هست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

میدهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت

داستان

روزی پرنده  ای در جاده ای افتاده بود و از سرما در حال مرگ بود. گاوی از آنجا عبورمی کرد و بر روی پرنده مدفوع کرد. پرنده از گرمای مدفوع گاو گرم شد و خواست که پرواز کند اما پهن گاو به بالهایش چسبیده بود و اجازه پرواز را به او نمی داد. شروع کرد به آواز خواندن و گفتن این که من در کثافت گیر کرده ام و مرا نجات دهید. پلنگی در حال رد شدن بود که او را دید و او را از کثافت بیرون آورده و در آب رودخانه ای که در آن نزدیکی بود شست و او را خورد.

از این داستان کوتاه میتوان فهمید همیشه آن کسی که از انسان بدگویی می کند و یا به اصطلاح به شخصیت انسان  توهین می کند بدخواه انسان نیست. همانطور کسی که تملق انسان را می گوید و انسان را به اوج می برد خیرخواه انسان نیست. و نتیجه آخر این که وقتی در کثافت و بدبختی غوطه ور هستی از بدبختیت با کسی سخن نگو. 

عشق و دوست داشتن

خدایا

هرکه را دوست میداری،

بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است

و هرکه را دوست تر میداری،

بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است.

دکتر علی شریعتی