تو به من خندیدی و
نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زدن از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
میدهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
روزی پرنده ای در جاده ای افتاده بود و از سرما در حال مرگ بود. گاوی از آنجا عبورمی کرد و بر روی پرنده مدفوع کرد. پرنده از گرمای مدفوع گاو گرم شد و خواست که پرواز کند اما پهن گاو به بالهایش چسبیده بود و اجازه پرواز را به او نمی داد. شروع کرد به آواز خواندن و گفتن این که من در کثافت گیر کرده ام و مرا نجات دهید. پلنگی در حال رد شدن بود که او را دید و او را از کثافت بیرون آورده و در آب رودخانه ای که در آن نزدیکی بود شست و او را خورد.
خدایا
هرکه را دوست میداری،
بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است
و هرکه را دوست تر میداری،
بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است.
دکتر علی شریعتی