داستان

روزی پرنده  ای در جاده ای افتاده بود و از سرما در حال مرگ بود. گاوی از آنجا عبورمی کرد و بر روی پرنده مدفوع کرد. پرنده از گرمای مدفوع گاو گرم شد و خواست که پرواز کند اما پهن گاو به بالهایش چسبیده بود و اجازه پرواز را به او نمی داد. شروع کرد به آواز خواندن و گفتن این که من در کثافت گیر کرده ام و مرا نجات دهید. پلنگی در حال رد شدن بود که او را دید و او را از کثافت بیرون آورده و در آب رودخانه ای که در آن نزدیکی بود شست و او را خورد.

از این داستان کوتاه میتوان فهمید همیشه آن کسی که از انسان بدگویی می کند و یا به اصطلاح به شخصیت انسان  توهین می کند بدخواه انسان نیست. همانطور کسی که تملق انسان را می گوید و انسان را به اوج می برد خیرخواه انسان نیست. و نتیجه آخر این که وقتی در کثافت و بدبختی غوطه ور هستی از بدبختیت با کسی سخن نگو. 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد