روزی پرنده ای در جاده ای افتاده بود و از سرما در حال مرگ بود. گاوی از آنجا عبورمی کرد و بر روی پرنده مدفوع کرد. پرنده از گرمای مدفوع گاو گرم شد و خواست که پرواز کند اما پهن گاو به بالهایش چسبیده بود و اجازه پرواز را به او نمی داد. شروع کرد به آواز خواندن و گفتن این که من در کثافت گیر کرده ام و مرا نجات دهید. پلنگی در حال رد شدن بود که او را دید و او را از کثافت بیرون آورده و در آب رودخانه ای که در آن نزدیکی بود شست و او را خورد.