دلق کهنه

پوستینی کهنه دارم من،

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود.

سالخوردی جاودان مانند.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.

جز پدرم، آیا کسی را میشناسم من، کز نیاکانم سخن گفتم؟

نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه خونشان

کرده جا را بهر هرچیز دگر، حتی برای آدمیت تنگ،

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن که من گفتم.

جز پدرم آری من نیای دیگری نشناختم هرگز.

نیز او چون من سخن می گفت.

همچنین دنبال کن تا آن پدرجدم،

کاندر اخم جنگلی، خمیازه کوهی روز و شب می گشت، یا می خفت.

این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ،

تا مذهب(mozahab) دفترش را گاه گه میخواست

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید، رعشه افتادش اندر دست.

در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید،

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست.

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد برمیخاست:

هان کجایی، ای عموی مهربان! بنویس/

ماه نو را دوش ما با چاکران در نیمه شب دیدیم.

مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید.

در کدامین عهد بوده ست اینچنین، آیا آنچنان، بنویس.

لیک هیچ غم مباد از این، ای عموی مهربان، تاریخ!

پوستینی کهنه دارم من که می گوید از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.

نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

کاندرین بی فخربودن ها گناهی نیست.

پوستینی کهنه ارم من، سالخوردی جاودان مانند.

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز گویم چون و نگوید چند.

سالها پیشتر در ساحل پرساحل جیحون

بس پدرم از جان و دل کوشید، تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد.

او چنین می گفت و بودش یاد:

داشت کم کم شبکلاه و جبه من نوترک میشد،

کشتگاهم برگ و بر میداد.

ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست.

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هرچه باداباد.

تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشف رودم(kashaf

پوستین کهنه دیرینه ام با من.

اندرون چاله ناچار مالامال نور معرفت شد باز؛ هم بدانسان کز اول بود.

باز او ماند و سه پستان وگل زوفا؛ باز او ماند و سکنگور و سیه دانه.

وآن بآیین حجره زارانی کآنچه بینی در کتاب تحفه هندی،

هر یکی خوابیده او را در یکی خانه/

روز رحلت پوستینش رابه ما بخشید.

ما پس از او پنج تن بودیم.

من بسان کاروان سالارشان بودم.

کاروان سالار ره نشناس، اوفتان خیزان،

تا بدین غایت که بینی، راه پیمودم.

سالها زین پیشتر من نیز خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد.

با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد:

این مبادا! آن باد!

ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

پوستینی کهنه دارم من، یادگار از روزگارانی غبارآلود.

مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.

های فرزندم! بشنو و هشدار بعد من این سالخورد جاودان مانند

با بر و دوش تو دارد کار. لیک هیچت غم مباد از این.

کو کدامین جبه زربفت رنگین میشناسی تو

کز مرقع پوستین کهنه من پاکتر باشد؟

با کدامین خلعتش آیا بدل سازم که م نه در سودا ضرر باشد؟

آی دخترک جان!

همچنانش پاک و دور از رقعه آلودگان می دار.

شعری از مهدی اخوان ثالث
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد